چند روزيست كه انگار اتفاقها طوري پشت سر هم چيده ميشن كه يه جوري منو ببرن به دوران بچگيم و يه سري خاطرات خيلي خاص و يه سري ريزه كاريهايي رو يادم بيارن كه مدتهاست فراموششون كردم، يا بهتر بگم پيش نيومده كه بهشون فكر كنم.
هميشه از ياد آوري بابابزرگ احساس گناه مي كردم، چون من اون روزاي آخر بعنوان عزيز-دردونه ترين نوه ش ، هيچ كاري براش نكردم، اونم براي بابابزرگي كه بهترين بابابزرگ دنيا بود.آه... آره . واقعا” همينطور بود.ولي اقرار ميكنم كه من حتي وقتي شنيدم كه ديگه نيست، گريه م هم نيومد. انگار اصلا” نمي شناختمش!يه بي تفاوتي لعنتي كه بعدها هميشه آزارم ميداد.وقتي بعد از، يادم نيست چند سال، تازه رفتم سر خاكش چنان گريه ميكردم كه انگار همون موقع اون اتفاق لغنتي افتاده ، يه خانمي كه سر قبر بغلي نشسته بود، با تعجب و با حالتي سرزنش آميز،ازم پرسيد،خانم پس شما تا حالا كجا بوديد؟!چطور نيومده بوديد سر خاكش؟! اينهمه سال؟! و من نميدونستم چرا! واقعا” چرا؟ و واقعا” چرا نميدونستم؟!
اوه، خاطره ها و حرفهايي كه روي دل آدم سنگيني ميكنه، وقتي سر باز ميكنه، يهو آدمو از كجا مي بره به كجا! من اصلا” ميخواستم يه چيزاي ديگه بگم.
آره. ميخواستم از اتفاق ديشب بگم. از اون نواري كه ديشب پيداشش كرديم و منو خواسته يا نا خواسته برد به لحظه هاي خيلي دوري در گذشته.يه نواري كه من از صداي خودم و بابابزرگ و خانوم جون ضبط كرده بودم ، وقتي خيلي كوچيك بودم. با يه ترس و لرزي نشستم نوارو تا ته گوش دادم كه نگو. مي ترسيدم كه يادها رو زنده كنه و كرد.مي ترسيدم كه تحمل نبودن اون همه خوبي و خوشبختي ساده رو كه در گذشته بوده و حالا ديگه نيست رو نداشته باشم و ...خيلي سنگين بود. گوش دادن بهش برام خيلي سخت بود.فقط يه چيزي خيلي باعث خندم شد و يه كم بهم جرأت داد. و اونم كشف اين مسأله بود كه من از بچگي هم پر چونه و زبون دراز بوده ام و در ضمن، انگليسيم هم از همون بچگي خوب بوده!
ولي يه چيزي برام خيلي جالبه. انگار كه ما لازمه كه هر از گاهي بچگيمونو به ياد بياريم تا يه جورايي احساس كنيم كه خوشبختي الانم هست، هميشه ميتونه باشه، خوشبختي اصلا” جاي دوري نميره، يعني نميتونه بره اگه ما بخواهيم كه ببينيمش! آره. خوشبختي همينجاست. شايد يه جايي پشت گوشامون! به همين نزديكي و به همين دوري!
بايد درو براش باز گذاشت وگرنه از ياد مون ميره و اونوقته كه حتي خودمون رو هم فراموش ميكنيم، چه برسه به بابا بزرگ يا خانوم جون. با وجوديكه اونا بهترين بابابزرگ و مامان بزرگ دنيا بودن.
ديشب دوباره بهشون احساس نزديكي كردم و يادم اومد كه چقدر صميمي و خوب و نزديك بودن. اونا روح خوشبختي بودن و خونه شون هم پر از بوي معصوميت و صفا و كودكي ميداد.اوه... بخصوص اون اتاق پشتي . اونجايي كه ما ميرفتيم پشت پرده روي رخت خوابها قايم ميشديم...واي. اون اتاق پشتيه داستانش مفصله. الان مجال صحبت در موردش نيست.شادي بعدا” راجع بهش بيشتر بنويسم.
Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic 'til I'm gathered safely in
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love...
If you fool me once , shame on you.
If you fool me twice, shame on me!
قلم را آن زبان نبود كه سر عشق گويد باز
وراي حد تقرير است شرح آرزومندي ...
گاهي وقتها هيچي نميتونه بيشتر از خوشحال كردن يه نفر ديگه ، خوشحالت كنه.
ديشب ديدن برق خوشحالي توي چشماش، معني ديگري جز نهايت خوشبختي من نداشت.
گاهي چه ساده ميشه يه آدمو حقيقتا” شاد كرد و گاهي ما چه بي تفاوت از كنار اين بهانه هاي كوچك خوشبختي مي گذريم و چه لذت هاي پاك و بي غشي رو از همديگه و از خودمون دريغ مي كنيم.
كاش هميشه به خوشحال كردن هم فكر كنيم. هميشه و هر لحظه ...براي هم و با هم نفس بكشيم.زندگي كنيم. زندگي!
...و طوري تنفس ميكني كه گويي در عشقي تازه متولد شده اي، در آغوشي تازه.
مشكل عشق نه در حوصله دانش ماست!
اميد بستگان
به چه اميد بسته ايد؟
به اين كه كران ، به سخنان شما گوش بسپارند؟
آزمندان
به شما چيزي ببخشند؟
گرگ ها به جاي دريدنتان ، به شما غذايي بدهند؟
و ببرهاي درنده
به مهرباني از شما دعوت كنند
كه دندان هايشان را بكشيد؟
به اين اميد بسته ايد؟(!)
” برشت”
I usually leave when all the words are said.
But with you there's always more sweet words to say.
And when my mind starts wanderin' up the windin' road ahead,
My feet don't seem to want to walk away...
"staying song " by Silverstein