همه ابر، همه آسمون
پرنده نزديك پنجره بود،
من پشت شيشه.
آسمون توي چشمهاي من،
آسمون آبي بود.
ابرها روي آبيها سر مي خوردن، آروم.
و من پشت شيشه ،توي آسمون.
پرنده كه نزديك پنجره شد،
ابرها خيلي سفيد بودن.
مادرم گفت: ” اگه جاده خوب بود،ميريم...”
و من پرنده رو ديدم كه پريد.
توي دلم گفتم: ”
خوب به چي ميگن؟
خوب يعني آبي ، آبي يعني خوب،
خوبي يعني پرنده بودن،
آبي بودن يعني خوب بودن،
خوبي، آبيه، آرومه ،
خوبي توي آسمونه ،
ابرها خوبن، ابرها سفيدن،
ابرها ميان پايين ، پشت پنجره،
نزديك پرنده،
توي چشم آدم،
همه سر آدمو پر مي كنن از خوبي،
چشمات ميشن آسمون،
دلت ميشه همون پرنده هه ؛
اونوقت،بوي خوبي رو ميشنوي؛
آروم ميشينه روي صورتت،
ميشي همه آسمون.
جاده هميشه خوبه؛
اين مسافران كه گاهي بد ميشن،
مسافرايي كه...
نه ، اصلا” سفر خودش يعني يه خوبي خيلي آروم،
يه خوبي آفتابي بلند،
پر از ابر و آبي،
طولاني و دور،
دست نيافتني.
سفر انگار كه به ابديت نزديكه،
سفر پر از حجمه،
پر از آرامش،
پر از زندگي.
سفر پر از عشقه،
پر از دوريه
و پر از نزديكي.
توي سفر، طبيعت پيدا ميشه.
توي سفر آدمها مهربون تر ميشن.
توي سفر ، يادت مياد كه كي رو دوست داشتي،
كي رو دوست داري،
دلت براي كي تنگ شده.
توي سفر...”
- مامان ، جاده حتما” خوبه.
من بايد به آسمون دست بزنم.
دستم بايد به ابرها برسه.
ابرها خيلي نرم و سفيدن،
دستم كه بهشون بخوره، من همه ام ميشه ابر... .
پرنده به من نزديك بود،
دقيقا” پشت شيشه؛
پاهاشو ديدم كه داشت مي رفت توي چشمهاي پنجره
كه يهويي بالهاشو باز كرد و رفت بالاي بالا؛
نزديك همون ابر سفيد كه خيلي بذرگ بود،
بالاي همون كوه بزرگ كه خيلي آروم بود،
توي همون آبيهايي كه شكل آسمون بودن.
هنوز صداي خنده هاي مامان ميومد
و من هنوز پشت شيشه بودم، نزديك آسمون؛
ولي
پرنده رفته بود...
ديروزآخراي كلاس،به بچه ها وقت دادم كه تكاليفشونو بنويسند. نيلوفر داشت يواشكي به لادن ميگفت: ”واي ! ما فردا فارسي داريم.بايد
آب را گل نكنيم را حفظ كنيم...”
يك آن ، با همه وجود غبطه خوردم كه جاي اونا نبودم.
از ته دل آرزو كردم كه منم مجبور بودم فردا ، آب را گل نكنيم را حفظ كنم و معلم صدام بزنه كه بيام وايسم جلوي كلاس و درحاليكه هول شده ام، تندتند شعرو از بر بخونم:
” آب را گل نكنيم
در فرودست انگار...”
بقدري هوس كردم كه همون لحظه يه كتاب فارسي دبستان را بگيرم دستم كه نگو، يه چند دقيقه اي كه گذشت، خودمو زدم به اون راه و گفتم : ” بچه ها شما تو كتاب فارسي مدرسه تون ،شعراي سهراب سپهري رو هم داريد؟ ”
همين يه جمله كافي بود كه يهويي ده تا دست كوچولو،با عجله ، كتاب فارسياشونو از تو كيفاشون دربيارن و مثل جوجه كلاغ ، سروصدا راه بندازن كه خانوم كتاب منو بگيريد و....
با چنان ولعي كتاب رو از شيما گرفتم و ورق زدم كه نگو. خيلي مزه داد!