بيا با جاده پيوستگي برويم.
دروازه ابديت باز است.آفتابي شويم.
چشمان را بسپاريم، كه مهتاب آشنايي فرود آمد.
لبان را گم كنيم، كه صدا نا بهنگام است.
در خواب درختان نوشيده شويم، كه شكوه روييدن در ما مي گذرد.
روزي كه
دانش لب آب زندگي مي كرد،
انسان
در تنبلي لطيف يك مرتع
با فلسفه هاي لاجوردي خوش بود.در سمت پرنده فكر مي كرد.
با نبض درخت، نبض او مي زد.
مغلوب شرايط شقايق بود.
مفهوم درشت شط
در قمر كلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر
مي خوابيد.
نزديك طلوع ترس، بيدار
مي شد.
...
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.
و تنهايي من شبيخون حجم ترا پيش بيني نمي كرد.
و خاصيت عشق اين است.
من مسلمانم.
قبله ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجادة من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.